مطلبی که برای کاری نوشتم، ولی به دردش نخورد. لکن ادبیات کار برای خودم جالب شد؛ برای آرشیو اینجا میگذارم:
1 پای مردم از کجا به کشورداری باز شد؟
28 ژوئن 1919، پاریس؛ چند هفته پس از پایان جنگ جهانی اول، کشورهای سرمست از پیروزی (انگلیس، روسیه، فرانسه، آمریکا) در کاخ ورسای معاهدهای امضا کردند که منشأ تحولی بزرگ در سیاست شد. سبک حاکمیتها تغییر کرد و مفهوم «دولت-ملت» شکل گرفت. در دولت-ملتها که زیربنای نظریات دولت مدرن هستند، یک دستگاه سیاسی در قلمروی ارضی معینی دارای حق حاکمیت است که مردم کشور شهروندان آن حکومت شناخته میشوند. در دولت-ملتها، مردم رکن اصلی حکومتهای مردمسالارانه را تشکیل میدهند. مردمی که مطالبه گری حق و البته وظیفه آنهاست. انجاموظیفهای که لازمهی آن دانستن است. دانستن آنچه در کشورشان میگذرد.
سالهای اول شکلگیری دولتهای مدرن، حاکمیتها مثل امروز ساختاری پیچیده نداشتند و قدرت در دست افراد کمشماری خلاصه میشد. رفتهرفته با گستردهتر شدن وظایف حاکمیتها، ساختارها پیچیدهتر و بروکراسیها پهناورتر شدند. تقسیم وظایف حاکمیت به وزارتخانهها و سازمانهای مختلف دایرهی قدرت و صاحبان آن را گستراند که در پی آن، راههای «نفوذ» و «فساد» افزایش یافت.
اولین راههای نظارت بر قدرت، نظارت متمرکز و حکومتی بود؛ تشکیل سازمانهای عریض و طویل و طبقاتی نظارتی که بر قدرت نظارت داشته باشند. سازمانهایی که خودشان بودند و خودشان، کسی حق سؤال و پرسش از آنها را نداشت. قدرت متمرکز و بسته بودن فضا و خیال راحت از مطلع نشدن مردم نسبت به اقداماتشان، این سازمانها را به سمت فساد سوق داد. فسادی که در تاروپود ساختاری اداری و سخت بروکوراتیک ریشه دواند و «فساد سیستمی» را شکل داد. به بیان بهتر، شرایط آنگونه شد که کار شما با ساختار اداری-سیاسی دولت انجام نمیشد مگر اینکه تن به دور زدن قانون و فسادهای مختلف میدادید.
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۷