این پست را برای مادرم میخوانم...
يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ
بچهتر که بودیم، روز مادر، دامن مامان ر میگرفتیم و اصرار میکردیم که بگوید چه میخواهد تا ما برایش تهیه کنیم. حتی یادم هست که یک بار مصمم شدهبودم همان دستبند طلایی را برایش بگیرم که گم شدهبود وقتی هم که به بقیه گفتم و همه خندیدند ناراحت شدم. بزرگتر که شدم، فهمیدم حکایت این حرفها نیست. مامان هر چیزی را هم که نیاز داشته باشد، هیچوقت نمیگوید لازم دارد. حتی یک جایی فکر کردم که مامان دوست ندارد روز مادر چیزی را به او هدیه کنیم. برای همین چند سالی مدام بین سال بیبهانه برایش کادو خریدم و هدیه دادم و روز مادر با گل به خانه رفتم. مامان میخندید. چه آن وقتهایی که سرم را روی دامنش میگذاشتم و میپرسیدم چه لازم دارد، چه بعدتر که هدیه برایش نخریدم و چه چند سال اخیر که دنبال فرصت بودیم که همهی ما بچهها دور هم جمع شویم و یک کادوی جمعی به مامان هدیه بدهیم. هیج روزی از این چند سال لبخند از روی لبهاش محو نشده بود.امشب که زنگ زدم و گفتم «مامان امشب شب عیده، ولی فردا روز مادر نیست. تا شما. نباشی روز مادر نمیشه» مامان صدایش لرزید و من داخل تاریکی اتاق، دستم را گذاشتم روی متکای کوچک روی تخت دو نفرهای که گوشهی اتاق کز کرده بود و چشمهایم را بستم و خیال کردم سرم روی دامن مامان است... بدون هیچ حرف، بدون هیچ فکر هدیه.بدون هیچلبــــ خند...
منبع: به زودی...