ابوی ما یک داستان جالبی تعریف میکنند که:
کسی بوده که خیلی میل به مدیر شدن و امر و نهی کردن داشته. این بنده خدا از بس که توانا و هنرمند بوده، هرجا میرفته و به هر دری که میزده، اصلا آدم حسابش نمیکردهاند.
مینشیند و فکری میکند. گلاب به رویتان میشود مسئول یک دست به آب عمومی. میرود چندتا آفتابهی رنگووارنگ میگیرد و میچیند در مدخل...
هرکس، هر آفتابهای را بر میداشته، این شخص هم میگفته: «این نه؛ آن یکی!» و کیف میکرده از تواناییاش برای اداره دستشویی و دست به آب گذاران...
ما چند روزی میشد که گیر یکی از اقوام همین بابا افتاده بودیم؛ خدا را شکر به خیر گذشت و کار ما تمام شد، اما او هنوز با آفتابههایش سرگرم است و خوش!
خدا هم او را و هم ما را از بند آفتابههای رنگووارنگ زندگی، برهاند...
- ۱ نظر
- ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳