دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است

الفت شبهایخوش را روزگار ازما گرفت/ای خوشا روزی که باهم روزگاری داشتیم

شهریور ماه 1392، زمانی که تنها چند روز از سومین ترم تحصیل ما در علوم‌سیاسیِ دانشگاه امام صادق(ع) گذشته بود، "هم‌اتاقی‌های امسالِ من" را نوشتم. اتاقی که با مهر و محبت و مروت شکل گرفته و در یکی از بهترین و خوش‌منظره‌ترین اتاق‌های مجوعه‌ی اقامتگاه‌ دانشگاه واقع شده بود(است). من، حاج احسان عزیز،دادش حامد گل، علی آقای بامرام و آقا حسین. ما 5 نفر اعضای اتاقی بودیم که به برکت دارو‌های گیاهی احسان‌خان و عکس شهید چراغی که اتاق 222 به نام ایشان مزین بود، بین بچه‌ها به عطاری شهید چراغی معروف شده بود. الحق و الانصاف اتاق ما بین دیگر اتاق‌های هم دوره‌ای‌ها، شادترین و یکدست‌ترین اتاق بود. بگذریم از این که شرایط به‌نحوی پیش رفت که به ناچار، حسین از ترکیب ما جدا شد و رفت، ولی ما چندماه بعد از عید را هم که بدون او بودیم، با او بودیم؛ رفتنی که حتی در ظاهر اتاق هم تأثیر زیادی داشت.

 حدود 10 ماه زندگی ما در این اتاق، هفته پیش چنین روزهایی تمام شد. ما ماندیم و خاطراتی بسیار شیرین و طبیعتا گاهی تلخ با در و دیوار این اتاق، روزهای آخری که مشغول جمع‌وجور کردن وسایل برای تحویل به انبار بودیم، اصلا روزهای خوبی نبودند...

سال آینده من و حامد و احسان با محمدرضا و امیرحسین، دو هم‌اتاقیِ جدید خواهیم بود. علی در اتاق دیگری است و حسین هم در همان ترکیبی که بعد از عید به آن‌ وارد شد.

و اما؛ امثال (امسال) که قدری تجربه‌ی ما در دانشگاه بیشتر بود، به وضوح برایم قابل درک بود که زندگی این‌روزهای دانشجویی ما در خوابگاه‌های مجردی، کوچک‌شده‌ی بخش‌های بسیاری از زندگی جدی‌تر ما در اجتماع در آینده‌ای نه چندان دور است. همین تجربه‌ی کوچک لحظات سختی داشت و تجربه‌هایی سنگین. بماند که چقدر تصمیماتمان درست بود و چقدرش نادرست.

باشد که سال آینده،روزهایی شیرین‌تر و مفیدتر در اتاق 4در4مان داشته باشیم.

پ.ن۱: نوشته‌های این روزها، حاصل نشخوارهای خودم با خودم در زوایا و خفایای ذهنم است...
پ.ن۲: این نوشته‌ها خیلی مفصل‎ترند، ولی بیش از این مقدارش، قابل نشر نیستند...

پ.ن۳: در این روزهای عزیز ماه مبارک رمضان، دعایمان کنید...

پ.ن۴: شعر بالا را از کامنت(نظر) خصوصی حسین برداشته‌ام. حسین جان، اگر این‌جا را میخوانی وشاعرش را میشناسی، بگو بی‌زحمت...

مدت زیادی، حدود 10 ماه، با تعدادی از هم‌دوره‌ای‌ها، مشغول پروژه‌ای بودیم. چه همان روزهای اول که 4 نفر بودیم، چه حالا که 8  9 نفر شده‌ایم. در طول این مدت تلاش ما این بود که کاری بکنیم که دیگران نکرده‌اند. هیچ دوست نداشتیم که خروجی این همه فعالیت و تلاش با شکستی سنگین مواجه شود. اما شد! بماند که چه حرف‌های ناگفته‌ای برای من مانده ‌است و من همه‌ را نوشته‌ام و دارم. شاید روزی هرکدام را به مخاطبش دادم.

این مدت فعالیت واقعا سنگین و نتیجه‌ای که در اولین مرحله بدست آمد، برای ما (شاید هم برای من) درس‌ها و عبرت‌های زیادی داشت. در این دو هفته پس از آن روز شیرینِ تلخ، ساعات زیادی به فکر و بررسی این مدت و این کار پرداختم. چیزهایی دستگیرم شد که خلاصه‌اش را برای خودم این‌جا می‌نویسم که بماند. شاید به درد کسی هم خورد!تلاش

1-     توکل به معنی واقعی کلمه، همیشه نجات دهنده است!

2-     شاید چیزی را که به وضوح فکر می‌کنم صحیح‌ترین است و حتی شواهد هم همین را نشان می‌دهد، قدری بعدتر بفهمم غلط‌ترین است!

3-     همیشه تلاش زیاد من، به معنی درست تلاش کردن من نیست!

4-     بهتر است یک بزرگترِ دلسوزِ راه‌رفته، حواسش به من و کارم باشد!

5-     حفظ ارتباط‌ها بایستی برایم خیلی مهم‌تر از چیزی باشد که الآن هست؛ کار اگر نشد، نشد. ولی رفاقت اگر پرید، پرید!

6-     هرکسی را بهر کاری ساختند!

7-     همیشه یکتا (به معنی خاص و متمایزِ منفی آن) خوب نیست. گاهی وقت‌ها باید همرنگ جماعت بشوم!

8-     هنر، رساندن هر دو هندوانه به مقصد است؛ نه یکی را فدای دیگری کردن!

9-     از 9 تا 21 آن قابل بیان در این وب‌نوشت نیست و بهتر است در همین برگه‌ی روبرو، بماند...

علی‌ای‌حال، در گوشه‌ی دلم خوشحالم که تلاشم را کردم، اما ناراحتم که چرا درست تلاش نکردم و ناراحتیِ من قوی‌تر است. از آن روز به بعد نظم نوینی بر زندگی، کار و تلاش من حاکم شد. بر حسب تجربه هم، وقت مفصلی را گذاشتم تا در حد وسع خودم یقین پیدا کنم که این بار درست‌تر از قبل، نه درستِ درست، در حال حرکتم.

همین!