همت کن، بلند شو، بایست!
مدت زیادی، حدود 10 ماه، با تعدادی از همدورهایها، مشغول پروژهای بودیم. چه همان روزهای اول که 4 نفر بودیم، چه حالا که 8 9 نفر شدهایم. در طول این مدت تلاش ما این بود که کاری بکنیم که دیگران نکردهاند. هیچ دوست نداشتیم که خروجی این همه فعالیت و تلاش با شکستی سنگین مواجه شود. اما شد! بماند که چه حرفهای ناگفتهای برای من مانده است و من همه را نوشتهام و دارم. شاید روزی هرکدام را به مخاطبش دادم.
این مدت فعالیت واقعا سنگین و نتیجهای که در اولین مرحله بدست آمد، برای ما (شاید هم برای من) درسها و عبرتهای زیادی داشت. در این دو هفته پس از آن روز شیرینِ تلخ، ساعات زیادی به فکر و بررسی این مدت و این کار پرداختم. چیزهایی دستگیرم شد که خلاصهاش را برای خودم اینجا مینویسم که بماند. شاید به درد کسی هم خورد!
1- توکل به معنی واقعی کلمه، همیشه نجات دهنده است!
2- شاید چیزی را که به وضوح فکر میکنم صحیحترین است و حتی شواهد هم همین را نشان میدهد، قدری بعدتر بفهمم غلطترین است!
3- همیشه تلاش زیاد من، به معنی درست تلاش کردن من نیست!
4- بهتر است یک بزرگترِ دلسوزِ راهرفته، حواسش به من و کارم باشد!
5- حفظ ارتباطها بایستی برایم خیلی مهمتر از چیزی باشد که الآن هست؛ کار اگر نشد، نشد. ولی رفاقت اگر پرید، پرید!
6- هرکسی را بهر کاری ساختند!
7- همیشه یکتا (به معنی خاص و متمایزِ منفی آن) خوب نیست. گاهی وقتها باید همرنگ جماعت بشوم!
8- هنر، رساندن هر دو هندوانه به مقصد است؛ نه یکی را فدای دیگری کردن!
9- از 9 تا 21 آن قابل بیان در این وبنوشت نیست و بهتر است در همین برگهی روبرو، بماند...
علیایحال، در گوشهی دلم خوشحالم که تلاشم را کردم، اما ناراحتم که چرا درست تلاش نکردم و ناراحتیِ من قویتر است. از آن روز به بعد نظم نوینی بر زندگی، کار و تلاش من حاکم شد. بر حسب تجربه هم، وقت مفصلی را گذاشتم تا در حد وسع خودم یقین پیدا کنم که این بار درستتر از قبل، نه درستِ درست، در حال حرکتم.
همین!